دیگر نوشته : خدای من .خدای خوب و مهربان

همه اش از بازی با کبریت شروع شد. از زور بیکاری نشستیم و یک جعبه کبریت را جلومان خالی کردیم. عین قدیم ها که برق می رفت و لذا تلویزیون دو کاناله مان هم روشن نمی شد تا راز بقا نگاه کنیم و در عوض جلوی چراغ نفتی می نشستیم و  کبریت ها را روی هم می ریختیم و باید نوبتی جوری کبریت ها را برمی داشتیم که بقیه تکان نخورند. از بیکاری دور همی بهتر بود! بعد یک بسته کیت کت سوغاتی رسید که گوشه اش یک بسته بازی به نام جنگا داشت و همان کبریت بازی خودمان بود، اما درست و حسابی تر! بعد یک مونوپولی فرد اعلا رسید و شدیم کاسب مجازی و خانه و هتل می خریدیم و سر قیمت زمین با هم چانه می زدیم و من یاد بچگی ام می افتادم که بچه بزرگ های فامیل دور هم می نشستند و ایروپولی بازی می کردند و ما را داخل آدم حساب نمی کردند و ما هم فکر می کردیم که چقدر بازی سختی است. پس می رفتیم سر وقت همان منچ خودمان که محض رضای خدا یک بار هم نمی شد که رنگ هایش درست روی هم چاپ شده باشد، اما کافی بود تا برش گردانی تا مارپله ای هم نمایان شود و ترس شب های بمباران را بدل به عیش دوران کودکی کند.


باقی در  ادامه مطلب



اما به حال برگردیم... بعدش را یادم نمی آید چه شد که رسیدیم به کانتر استرایک! یکهو دیدم که یک عالمه لپ تاپ روی میز نهارخوری بود که از طریق شبکه به هم متصل بودند و یک سری تروریست می شدند و یک سری ضدتروریست و آنقدر توی سر و کله هم زدیم که آخرش به این نتیجه رسیدم که جمعش کنیم و بچسبیم به بازی های بی سر و صداتر! پس برای دورانی کوتاه مافیا ظاهر شد که به ابزار نیازی نداشت اما یک سری آدم جرنزن! احتیاجی وافر داشت که در دکان ما یافت می نمی شد. پس ریسک از راه رسید. اول به صورت بورد، با مهره هایی جور واجور و بعد تحت شبکه، پر از انیمیشن های جذاب. و بعد باز نمی دانم چه شد که یک روز دوستی پلی استیشنی به خانه من آورد تا برای مدتی میزبانی اش را کنم. دوران طلایی بازی ها، برایم کامل شد. هر وقت حوصله نوشتن، خواندن و دیدن و شنیدن را نداشتم، می توانستم دکمه ریز دستگاه را بزنم تا به دنیایی پر از رنگ و قصه بروم.

و امروز، همان دوست مهمان جدیدی با خودش آورد: Wii.

این دستگاه کوچک اما عجیب و غریب همان بلایی را سر من آورد که اخوان لومیر در آن اتاق تاریک سر ناصرالدین شاه آوره بودند! ما کجای دنیا ایستاده ایم؟ در چه دوره ای از هستی زندگی می کنیم؟ منی که در نزدیکی سی و دو سالگی، هنوز بازی های کودکانه را به خاطر دارم، چطور دارم با دستگاهی سر می کنم که باید ایستاده با آن بازی کرد، تحرک داشت و تازه هر از چندی به نصیحتش هایش درباب باز کردن پنجره و تنفس هوای تازه و استراحت دادن به بدن توجه کرد؟ اگر بخواهم آبکی بنویسم، همین جا، وقتش هست که بنویسم: تکنولوژی، تا کجا؟!

هنوز یادم نرفته که بعداز ظهر تابستان ها، وقتی مادربزرگ استراحت می کرد، من و پسر دایی کوچکم روی تختی که روی حوض کوچک حیاط گذاشته بودند جلوی تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید پارس می نشستیم و جوی استیک تی وی گیم - که دستگاه مزبور بی شباهت با ترانس های یخچال فاراتل امروزی نیست - را مثل در شیشه آبلیمو می چرخاندیم تا مکعب کوچک که اسمش توپ بود به خطی که اسمش آدم بر خورد کند و به سمت مقابل برود. اسم بازی هم مثلن تنیس بود.

حالا جلوی تلوزیون چهل و چند اینچ پلاسما می ایستی و جوی استیک خارق العاده ی بی سیم را دستت می گیری و مثل بازی واقعی تنیس به توپ ضربه می زنی. بالا و پایین می پری و مثل الان من از کتف تا سر انگشتانت درد می گیرد و البته الان آن مهره لعنتی کمر هم قوز بالا قوز شده و در ضمن یک اسپک حرفه ای که می رفت تا توپ را خارج از دسترس حریف به گوشه زمین بخواباند، ناگهان سر از لوستر بالاسر در آورده و سه جای دستم را بریده و... قصه ای است این شادی های کوچک.

باید به خاطر بیاورم، که شادی کوچک کودکی من کیهان بچه ها بود - که ان روزها هنوز مال بچه ها بود - و اطلس جغرافیایی سحاب و قصه های خوب برای بچه های خوب و کتاب های طلایی انتشارات امیرکبیر - که بازمانده های قبل انقلاب بچه های عمه محبوبه بودند - و بعد آتاری آمد که رنگ های شاد بازی هایش را در شهر خاکستری آن روزها عمری نمی شد دید.

باید به خاطر بیاورم، آن کامپیوتر 386 با سرعت 20 را که همه ی دنیایم بود. امروز یکی از کامپیوترها دانلود بی وقفه اش را انجام می دهد و دیگری گردش حریصانه من در اینترنت و نوشتن گاه و بیگاهم را در ورد تحمل می کند. تلویزیون برای خودش شبکه خبر را بی صدا پخش می کند. سیستم حرفه ای صوتی، موسیقی ناب وایاکندیوس را از روی سی دی ارژینال پخش می کند، دوربین عکاسی گوشه ای افتاده و دوربین فیلمبرداری گوشه ای دیگر تا حوصله کنم و به کارشان گیرم. آیپاد طفلکی گوشه ای افتاده و هزاران موسیقی در آن گوش هایم را به انتظار نشسته اند و راستش، من حق دارم با حیرت به گذشته ای نه چندان دور نگاه کنم و یادم بیاید که چطور روی پله ها، کنار خانه پسر همسایه مان می نشستم تا شاید دلش برایم بسوزد و مرا به خانه اش دعوت کند و آن یکی جوی استیک کمودور 64 را به من بدهد تا با هم "هلی کوپتر صحرا" بازی کنیم.

من حق دارم که روزهای گذشته را نگاه کنم که باید در خانه می نشستیم تا خواب عصرانه همسایه ها با صدای بازی های کودکانه ما خراب نشود و جایش با ماشین های کوچک مدل در خیابان هایمان که همان حاشیه قالی بود، کورس می گذاشتیم و شاید گاهی مادر اجازه می داد تا آتاری را با صدای خاموش بازی کنیم.

و من حق دارم که چنان از این تجربه ناب از خود بی خود شوم که آسمان را به ریسمان ببافم تا فقط بخواهم بگویم من امشب تجربه ای داشتم که بازی های کودکانه را به من برگرداند: ترکیبی درخشان از جنب و جوش های کودکانه ی عصرها در کوچه و بازی های پای تلویزیونی بعد از ظهرهای بچگی، وقتی همه خواب بودند.


(makanmehr.blogfa.com)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد