The Mystery of David Long

آیا ممکن است که انسانی  بی هیچ زمینه ی قبلی از مقابل چشمان سایرین حتی از کل کره زمین بصورت ناگهانی محو گردد؟!
قبل از آنکه جوابی به این سوال داده شود بسار بجا خواهد بود که سرگذشت مردی بنام "دیوید لانگ"باخبر شویم.
این جریان در عصر روز گرم و آفتابی بمورخه ی بیست و سوم ستامبر سال 1880 بصورت آنی و غیر مترقبه در باغ "دیوید لانگ"که در چند کیلومتری شهر "گاللاتین"واقع در ایالت "تنسی"آمریکا قراردارد بوقوع پیوست.
آنجایی که این حادثه در آن روی داد مکانی بسیار زیبا و دلنشین بود و منزل "دیوید"نمایی آجری داشت و شاخه های انگور سرتاسر دیوارهای باغ را استتار کرده بود.قسمت جلویی آنجا را چراگاهی به مساحت تقریبی چهل هکتار اشغال کرده بود که وی حیوانات و دامهای خویش را در آن نگاهداری میکرد و تابستانی دراز و سوزان گیاهان آنجا را بطور کلی از بین برده بود.
در عصر یکی از روزهای گرم تابستان دو کودک خردسال خانواده ی "لانگ"که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود با یک کالسکه کوچک چوبی که آقای "لانگ" قبل از ظهر همان روز برایشان گرفته بود خود را سرگرم میکردند در این حول حوش والدین این خانواده " آقا و خانم لانگ" خانه را ترک کردند.
همسرش موقع خارج شدن به او گفت:
دیوید!فورا قبل از تعطیل شدن فروشگاهها مرا با کالسکه به بازارچه  ی شهر برسان تا کمی  خرید کنم.
در این موقع آقای لانگ به نردهای اسطبل نزدیک شده بود و میخواست از اسب های خود دیدن کند.برای لحظه ای در کنار درب طویله متوقف ماند و به ساعت زنجیر دار و حجیم خود نگاهی انداخت در حالیکه هنوز چشم به ساعت خود داشت به خانم لانگ جواب داد:
عزیزم اگر چند دقیقه ای به من فرصت بدهی فورا می روم وباز میگردم تا بهمراهی همدیگر راهی شهر شویم.
ولی او رفت و دیگر بازنگشت.چون در آن لحظه "دیوید لانگ"تنها 30 ثانیه برای زنده ماندن فرصت داشت.
کودکان لانگ به کالسکه تک اسبه که از جاده پرپیچ و خم  منطقه به آنجا نزدیک میشد نگاه میکردند و بطرف کالسکه جناب قاضی "اگوست پیک"آنرا حمل میکرد هجوم بردند.جناب قاضی زمانی که از آنجا رد میشد هدایایی برای کودکان می آورد.خانم لانگ نیز متوجه نزدیک شدن کالسکه گشت.
دیوید هم با تکان دادن دستی ورودش را تبریک گفت و سپس چرخی به عقب زد و روانه ی خانه شد.
اما بیش از شش قدمی فاصله نگرفته بود که در جلوی چشمان سایرین بطور ناشناخته ای محو شد.
خانم لانگ از ترس جیغی کشید و دو کودک او هم از فشار ترس بر جای خود خشک شدند و نای هیچ حرکتی را نداشتند.بعدا بدون هیج دلیل و یا تصمیمی به طرف نقطه ای که دیوید ناپدید شده بود رفتند.جناب قاضی پیک بهمراه برادرزنش که با او آمده بود از کالسکه پایین آمدند و به طرف مزرعه شروع به دویدن کردند.تمامی این پنج نفر به آن مکانی که دیوید درآن محو شده یود خیره ماندن.سرانجام شروع به کاوش در آن منطقه کردند.نه درختی نه کیاهی نه منفذی بروی زمین پیدا نکدند.هیچ دلیلی و هیچ سرنخی از آنجا بدست نیاوردند که حداقل بدانند چه بلایی بر سر دیوید آمده است.خانم لانگ  بنا به فشار عصبی که به او وارد شده بود دیوانه شد.عده ای برای پیدا کردن پاسخی برای ناپدید شدن دیوید قسمت باغ را تا عمق چندین متری حفاری کردند و تنها تکه بزرگی اهک شنگ شده پیدا کردند.
موضوعی شگفت انگیزتر از ناپدید شدن آقای لانگ رویدادی بود که دقیقا هفت ماه بعد بوقوع پیوست.
کودکان خانواده لانگ این موضوع را کشف کردند که دقیقا در همان جایی که پدرشان در آن منطقه محو شده بود علف هایی به درازای پنج سانتیمتر درآمده بود دیدن علف هایی به این اندازه آنهم در فصل زمستان!بسار جای شگفت داشت.آفتاب رو به غروب داشت و این دو کودک پدر گم کرده در آنجا متوقف کرده بودند  و به چمن های روییده شده می نگریستند.یکی از آنها که دخترکی یازده ساله بود ناخودآگاه فریاد کشید :"پدر!.....پدر!...."
وچند ثانیه بعد در اوج حیرت شنیدند که پدرشان با صدای ضعیفی کمک میخواست.صدای برآمده از بطن خاک مقطوع نبود بلکه بارها و بارها این دو کودک "کمک!کمک!"پدرشان را شنیدند تا اینکه صدا تا ابد به خاموشی گرایید.

منبع: ufologic.blogfa.com

خوابی که دنیا را تکان داد

بطوریکه ساعت دیواری دفتر روزنامه «بوستن گلوب» (Boston Globe) نشان می داد، ساعت اندکی از سه بامداد گذشته بود و خبرنگار کشیک شب بنام «بایرون سام» (Byron Some) که روی نیمکت خوابش برده بود، از خواب بیدار شد و سرش را تکان داد تا حالش جا بیاید و خاطره خواب وحشتناکی که دیده بود، از یاد ببرد. از اینکه می دید همه آن حوادث ناگوار، در عالم خواب اتفاق افتاده بود و حقیقت نداشت، کاملاً خوشحال بود. هنوز صدای فریاد کسانی راکه در اقیانوس جوشانی که غل غل می کرد فرو می رفتند، می شنید. او در خواب دید که توده مذاب و گداخته ای از دامنه کوه، به سوی مزارع دهکده و مردم آن جاری شده، و انفجار عجیبی جزیره را به ستونی از آتش و دود و گل و لای مبدل ساخت. و آبهای جوشان دریا، در نقطه ای که لحظه ای پیش، جزیره در آنجا قرار داشت، سر به طغیان گذاشته بودند.

خبرنگار نشریه «بوستن گلوب» همانجا تنها روی نیمکت نشست و سر خود را بین دو دستش گرفت. آنگاه مدادی برداشت و جزئیات خوابی که دیده بود روی کاغذ یادداشت کرد. او در این یادداشت، به توصیف جزئیات ماجرا پرداخت و نوشت که چگونه مردم وحشت زده جزیره کوچک «پرالیپ» (Pralape) واقع در نزدیکی «جاوه» گرفتار توده مذاب و دریای جوشان شدند و آتش فشان، همه چیز را از بین برد. کشتی ها، در برابر دیواری از آب، روی هم می غلتیدند، و بالاخره، واپسین انفجار، جزیره «پرالیپ» را از روی صفحه زمین محو کرد.
این خبرنگار آمریکائی، آنچنان تحت تأثیر خواب خود قرار گرفته بود که بالای مطلب خود کلمه «مهم» را اضافه کرد و آن را روی میز گذاشت.
روز بعد، سردبیر روزنامه، این یاد داشت را مشاهده کرد و تصور نمود خبری است که ظرف شب گذشته بوسیله تلگراف دریافت شده است و «سام» برای جلب توجه او، آن را روی کاغذ نوشته است. او این مطلب را در دو ستون، در صفحه اول روزنامه چاپ کرد. و هنگامی که مشاهده کرد هیچ یک از روزنامه های «بوستن» این خبر دست اول را چاپ نکرده اند، بسیار خوشحال شد. با شادمانی این مطلب را بوسیله تلگرام در اختیار خبرگزاری «اسو شیتد پرس» (Associated Press) گذاشت و آن خبرنگاری نیز به نوبه خود سایر روزنامه های آمریکا را تغذیه کرد.
هر چند این مطلب، مهمترین مطلبی بود که در روز 29 اوت 1883 انتشار یافت، اما سردبیر روزنامه «بوستن گلوب» به دردسر بزرگی دچار شد، زیرا همه روزنامه ها خواستار جزئیات مربوط به این فاجعه بودند، در حالیکه او نمی توانست پاسخ کافی و قانع کننده ای در اختیار آنان بگذارد. ارتباط با «جاوه» امکان پذیر نبود و به خبرنگاری هم که این مطلب را نوشته بود، دسترسی پیدا نکردند.
آن شب، سرانجام مدیر روزنامه «بوستن گلوب» موفق شد «سام» را که این خبر را نوشته بود، پیدا کند. ولی خبرنگار اظهار داشت که این مطلب را براساس خواب وحشتناکی که دیده بود برشته نگارش در آورده و تصادفاً آن را روی میز جا گذاشته است!
بدتر از همه، مسئول کتابخانه اداره روزنامه نیز اعلام کرد که جزیره ای بنام «پرالیپ» نه تنها در «جاوه» بلکه در هیچ نقطه دیگری از جهان وجود ندارد. «سام» را بخاطر این اشتباه، از روزنامه اخراج کردند.
خبرگزاری «اسوشیتدپرس» برای چاره جوئی و حفظ اعتبار خویش در میان روزنامه های بزرگی که این گزارش بی اساس را چاپ کرده بودند، با دستپاچگی تشکیل جلسه داد. روزنامه «بوستن گلوب» نیز که آبروی خود را در خطر می دید، درصدد برآمد راهی برای رهائی از این گرفتاری بیابد. سرانجام تصمیم گرفت در صفحه اول خود، از خوانندگانش به خاطر چاپ این گزارش غیر مستند، پوزش بخواهد، و خنده های تحقیر آمیز رقبای خود را تحمل کند.
ولی همان روز، طبیعت قدم به میدان گذاشت. امواج خروشان و سهمگین، سواحل باختری امریکا را مورد تهدید قرار داده بودند. در همان زمان، خبر رسید که فاجعه بزرگی در نزدیکی اقیانوس هند اتفاق افتاده است و بر اثر طغیان آب، هزاران نفر از مردم، جان خود را از دست داده اند و امواج سهمگین، چندین فروند کشتی را به کام خود فرو برده است.
روزنامه ها، قسمت هائی از گزارش مربوط به این حادثه را چاپ کردند و منتظر ماندند تا گزارش کامل تری بدستشان برسد. از «استرالیا» خبر رسید که هوا منقلب شده و امواج سهمگینی به سواحل آمریکا، مکزیک و آمریکای جنوبی یورش برده... چنان هنگامه ای بر پا شده که نظیر آن در تاریخ بشر دیده نشده است.
چند روز بعد، کشتی هائی که از این حادثه جان سالم بدر برده بودند، همراه خود اخبار وحشت انگیزی درباره آتش فشان جزیره «کراکاتوآ» (Krakatoa) آوردند. این گزارش ها حاکی بود که در گیر و دار یک انفجار وحشتناک در تنگه «سوندا» (Sunda) جزیره مذکور بکلی ناپدید شده بود.
نوسانات مربوط به سنجش فشار هوا به سراسر جهان گزارش شد و این نوسانات، موجبات پیدایش یک تلاطم عظیم جوی را فراهم ساخت که در برابر شگفتی و حیرت دانشمندان، سه بار کره زمین را دور زده بود.
تاز نظر مطبوعات، این فاجعه، یکی از مهمترین حوادثی بود که تا آن زمان رخ داده بود، و به همین جهت، اخبار مربوط به این حادثه را با تیترهای درشت منتشر ساختند.
روز بعد، «بایرون سام» یعنی همان خبرنگاری که به اصطلاح، گاف کرده بود، نه تنها به سرکار خود بازگشت، بلکه عکس و تفصیلات او با آب و تاب زیاد در صفحه اول روزنامه «بوستن گلوب» چاپ شد... البته هیچ کس نفهمید که چگونه این خبر، از فاصله ای بسیار دور، یعنی در حدود نیمی از محیط کره زمین به این خبرنگار امریکائی الهام شده بود!
جزیره «کراکاتوآ» در روز 27 اوت، دستخوش حادثه شد و روز بعد، از هم پاشید و در روز 29 اوت، به زیر آب فرو رفت. صحنه های وحشتناکی که «بایرون سام» در خواب دیده بود، عملاً صورت تحقق بخود گرفت.
ولی او در یاد داشت خود، نام این جزیره را «پرالیپ» ذکر کرده بود، در حالی که فاجعه اکنون در جزیره ای بنام «کراکاتوآ» اتفاق افتاده بود. سالها این موضوع نامعلوم باقی ماند، تا آنکه «انجمن تاریخی هلند» (Dutch Historian Society) یک نقشه قدیمی برای او فرستادکه در آن، نام این جزیره «پرالیپ» ذکر شده بود. و معلوم شد که اهالی بومی در یکصد و پنجاه سال قبل، این جزیره را «پرالیپ» می نامیدند، ولی از آن تاریخ به بعد، دیگر به این نام خوانده نمی شد.

منبع:sadbarg.com

انسانهایی با برق ولتاژ قوی

انسانهای عجیبی که به نظر می آید بدنشان از برق ولتاژ قوی برخوردار است،بسیار نادرند.علم پزشکی نیز از توضیح در مورد علت این امر عاجز مانده و از این جهت این موارد را نادیده گرفته و به فراموشی سپرده است.برای مثال:(دکتر اشکرفت) به هیچ یک از مطالب شگفت آوری که در این مورد می شنید اعتقاد نداشت و این سخنان را بیهوده می پنداشت.تا اینکه با دختر جوانی که از بدنش ولتاژ بالایی بر خوردار بود ملاقات کرد و به منظور امتحان به بدن وی دست زد.چند لحظه بعد هنگامیکه چشمان خود را باز کرد دریافت که طاقباز روی زمین افتاده و دوستان نگرانش گرداگرد او را گرفته اند.این دختر عجیب که (جنی مورگان) نام داشت یکبار دیگر نیز یک بار دیگر نیز مرتکب چنین کاری شده بود.جنی در سال 1895 در نزدیکی (سدالیا) واقع در ایالت (مسیوری) بدنیا آمد .او در نوجوانی دختری نحیف و عصبی بود.تا سن چهارده سالگی هیچ پدیده شگفتی  که توجه همگان را نسبت به وی جلب کند وجود نداشت.بعد از آن به طور ناگهانی و بدون هیچ دلیل روشنی حکم یک باطری را پیدا کرد.زمانی که به دسته تلمبه دست میزد از نوک انگشتانش جرقه هایی جهیدن میگرفت و ولتژ این جرقه ها به قدری قوی بود که به انگشتانش آسیب می رساند.البته هنگامیکه کسی بدن وی را لمس میکرد تحت شرایط خاصی که جریان الکتریسیته به بدن آنها منتقل می شد درد ناشی از جرقه ها دو چندان میشد.البته این پدیده در نظر جنی منفور و شوم بود زیرا به خاطر همین موضوع تعداد زیادی از دوستان خود را از دست داده بود.خصوصا اینکه بازی با گربه های خانگی یکی از سرگرمی های وی بود ولی گربه ها بعد از چند بار که در اثر تماس با جنی دچار برق گرفتگی شدند از دست او فرار میکردند این نیروی عجیب با گذشت زمان کاهش یافت وتا سن بلوغ کاملا از بین رفت و جنی دوباره توانست مانند یک زن جوان عادی از زندگی خود لذت ببرد.
در سال 1877 روزنامه ها و مجلات پزشکی وجود یک شخص دیگر به نام (کارولین کلیر)از اهالی (باندن) واقع در (انتاریو) را گزارش کرده اند که بدنش مانند یک باطری عمل می کرد.کارولین در سن هفده سالگی 65 کیلو گرم وزن داشت و به همراه والدین و شش خواهر و برادرش زندگی می کرد.در این سن او ناگهان بیمار شد و اشتهایش را از دست داد و نیرویش تحلیل رفت.پزشکان نتوانستند علت بیماری را کشف کنند و او به تدریج آنقدر ضعیف شد تا وزنش به کمتر از 45 کیلوگرم رسید.سپس کارولین گرفتار نوعی تغییرات روحی و ذهنی شبیه به حملات شدید که برخی از پزشکان آن را (حالت تشنج)می نامند،شد.در این حال بدنش خشک می شد و چشمانش به نقطه ای نامشخص خیره می ماند و در زیر لب در مورد مکانها و مناظر دور دستی که تابحال ندیده بود،سخنانی را زمزمه میکرد.البته این حرفها برای کسانی که او را می شناختند،هیچ مفهومی نداشت.زیرا آنها می دانستند که این کودک ساده دل به ندرت از زادگاهش خارج شده بود.او مدت یکسال و نیم در این حالت بسر برد و زمانیکه احساس کرد شرایط روحی و جسمیش رو به بهبودی است و به حالت طبیعی برگشته است،دریافت که دچار یک پدیده ی ناخواسته دیگر شده است.هر کس که به بدن او دست می زد دچار برق گرفتگی میشد و عجیبتر اینکه او نه تنها حامل جریان الکتریسیته بود،بلکه به نظر می رسید که از خاصیت آهنربایی نیز برخوردار است،بطوریکه هرگاه یک شیء فلزی را به دست میگرفت نمیتوانست آن را از خود جدا سازد تا اینکه شخص دیگری با زور آن شیء را از دستش رها می ساخت.او نیز مانند جنی مورگان به تدریج از دست این نیروی شگفت آور و مصیبت بار خلاص شد و بعد از رسیدن به سن بلوغ دیگر هیچگاه دچار چنین حالتی نشد.این مورد توسط پزشکان مورد بررسی قرار گرفت و در تابستان 1879 گزارشی نیز برای انجمن پزشکی (آنتاریو)تهیه و ارسال شد.
در سال 1890 یک پسر شانزده ساله بنام (لوئی هامبورگر) که دانشجوی داروسازی (مریلند) بود متوجه نیروی عجیبی در بدن خود شد چیزی نگذشت که اساتید و سایر دانشجویان نیز از وجود این نیروی خارقالعاده مطلع شدند.مقامات دانشگاه انجام یک سری آزمایشات علمی و دقیق را لازم دیدند،از این رو گروهی از پزشکان و کارشناسان امور برقی گرد آمدند تا این جوان را مورد آزمایش قرار دهند.گزارشات حاکی از آن است که این عده پس از مشاهده توانایی لوئی قادر بود اشیای سنگین آهنی یا فولادی را مانند یک آهنربای قوی با نوک انگشتانش از جای خود بلند کند،شگفت زده و متحیر شدند.او میله های فلزی به قطر یک سانتیمتر و طول بیست سانتی متر را به آسانی با نوک انگشتان خود بلند می کرد و زمانی که چند سوهان آهنی را در یک ظرف آزمایشگاهی قرار دادند لوئی توانست تنها با نوک سه انگشت خود ظرف را از جا بلند کند.
نمونه ی دیگر از این قبیل افراد مربوط به شخصی به نام(فرانک مک کینستری)از اهالی(چوبلین)واقع در ایالت (میسوری) است.این مورد نیز سایر موارد ناخواسته و غیر ارادی ظاهر شده بود و صبح روزی که شب گذشته اش استراحت کافی کرده بود به اوج خود می رسید و تا پایان روز به تدریج کاهش می یافت.خصوصا در روزهای سرد،که مردم از لوازم گرم کننده برقی بودند نیروی برق به اندازه ای در بدن (مک کینستری) ذخیره میشد که مجبور میشد برای تخلیه ی این انرژی ساعتها بی هدف در خیابانها قدم بزند و در این حال مانند یک حشره کش برقی عمل میکرد.پیرامون این پدیده ی عجیب نیز تحقیقات و معایناتی صورت گرفت ولی به زودی به فراموشی سپرده شد.شواهد موجود در همه ی موارد توسط دانش بشری تایید شدند اما پاسخ قاطعی در مورد هیچ یک ارائه نشده است.

منبع مطالب:

عجیب تر از علم نوشته ی فرانک ادواردز و تر جمه ی:نیلوفر عامری-رخشنده عظیم.

arvah.net

سفر در زمان

یکی از جالبترین افکار بشر، ایده جابجایی در بعد زمان است. البته اگر از یک بعد دیگر به قضیه نگاه کنیم همه ما مسافر زمان هستیم. همین الان که شما این را میخوانید، زمان در حول و حوش و به پیش میرود و آینده به حال و حال به گذشته تبدیل میشود. نشانه اش هم رشد موجودات است. ما بزرگ میشویم و می میریم. پس زمان در جریان است .

 بر طبق نظریه نسبیت اگر شیئ به سرعت نور نزدیک شود گذشت زمان برایش آهسته تر صورت میگیرد. بنابراین اگر بشود با سرعت بیش از سرعت نور حرکت کرد، زمان به عقب برگردد. مانع اصلی این است که اگر جسمی به سرعت نور نزدیک بشود جرم نسبی ان به بینهایت میل میکند؛ لذا نمی شود شتابی بیش از سرعت نور پیدا کرد. اما شاید یک روز این مشکل هم حل شود. بر خلاف نویسنده ها و خیالپردازها که فکر می کنند سفر در زمان باید با یک ماشین انجام شود، دانشمندان بر این عقیده هستند که اینکار به کمک یک پدیده طبیعی صورت می گیرد. در این خصوص سه پدیده مد نظر است: سیاهچاله های دوار، کرمچاله ها و ریسمانهای کیهانی.

سیاهچاله ماشینی برای سفر به زمان :

اگر یک ستاره چند برابر خورشید باشد و همه سوختش را بسوزاند، از آنجا که یک نیروی جاذبه قوی دارد لذا جرم خودش در خودش فشرده می شود و یک حفره سیاه رنگ مثل یک قیف درست می کند که نیروی جاذبه فوق العاده زیادی دارد طوری که حتی نور هم نمی تواند از آن فرار کند. اما این حفره ها بر دو نوع هستد. یک نوعشان نمی چرخند لذا انتهای قیف یک نقطه است. در آنجا هر جسمی که به حفره مکش شده باشه نابود میشود. اما یک نوع دیگر سیاهچاله نوعی است که در حال دوران است و برای همین ته قیف یک قاعده داره که به شکل حلقه است. مثل یک قیف واقعی است که ته آن باز است. همین نوع سیاهچاله است که می تواند سکوی پرتاب به آینده یا گذشته باشد. انتهای قیف به یک قیف دیگر به اسم سفیدچاله می رسد که درست عکس آن عمل می کند. یعنی هر جسمی را به شدت به بیرون پرتاب می کند. از همین جاست که می توانیم پا به زمان ها و جهان های دیگر بگذاریم.

کرم چاله ماشینی برای سفر به زمان :

یک سکوی دیگر گذر از زمان است که می تواند در عرض چند ساعت ما را چندین سال نوری جابجا کند. فرض کنید دو نفر دو طرف یک ملافه رو گرفته اند و می کشند. اگر یک توپ تنیس بر روی ملافه قرار دهیم یک انحنا در سطح ملافه به سمت توپ ایجاد می شود. اگر یک تیله به روی این ملافه قرار دهیم به سمت چاله ای که آن توپ ایجاد کرده است می رود. این نظر انشتاین است که کرات آسمانی در فضا و زمان انحنا ایجاد می کنند؛ درست مثل همان توپ روی ملافه. حالا اگه فرض کنیم فضا به صورت یک لایه دوبعدی روی یک محور تا شده باشد و بین نیمه بالا و پایین آن خالی باشد و دو جرم هم اندازه در قسمت بالا و پایین مقابل هم قرار گیرند، آن وقت حفره ای که هر دو ایجاد می کنند می تواند به همدیگر رسیده و ایجاد یک تونل کند. مثل این که یک میانبر در زمان و مکان ایجاد شده باشد. به این تونل میگویند کرم چاله.
این امید است که یک کهکشانی که ظاهرا میلیون ها سال نوری دور از ماست، از راه یک همچین تونلی بیش از چند هزار کیلومتر دور از ما نباشد. در اصل می شود گفت کرمچاله تونل ارتباطی بین یک سیاهچاله و یک سفیدچاله است و می تواند بین جهان های موازی ارتباط برقرار کند و در نتیجه به همان ترتیب می تواند ما را در زمان جابجا کند

ریسمان های کیهانی ماشینی برای گذر به زمان:

آخرین راه سفر در زمان ریسمانهای کیهانی است. طبق این نظریه یک سری رشته هایی به ضخامت یک اتم در فضا وجود دارند که کل جهان را پوشش می دهند و تحت فشار خیلی زیادی هستند. این ها هم یک نیروی جاذبه خیلی قوی دارند که هر جسمی را سرعت می دهند و چون مرزهای فضا- زمان را مغشوش می کند لذا می شود از آنها برای گذر از زمان استفاده کرد.

نقدی برای بررسی سفر به زمان :

حالا این ها رو گفتیم ولی چند اشکال در این کار است. اول اینکه اصلا نفس تئوری سفر در زمان یک پارادوکس است. پارادوکس یا محال نما یعنی چیزی که نقض کننده(نقیض) خودش در درونش است. یک مثال دیگر این است که اگر من در زمان به عقب برگردم , به تاریخی که هنوز بدنیا نیامده بودم، پس چطور می توانم آنجا باشم. یا مثلا اگر برگردم و پدربزرگ خودم را بکشم پس من چطور بوجود آمده ام؟ یک راه حلی که برای این مشکل پیدا شده است، نظریه جهان های موازی است. طبق این نظریه امکان دارد چندین جهان وجود داشته باشد که مشابه جهان ماست اما ترتیب وقایع در آنها فرق می کند. پس وقتی که به عقب برمی گردیم در یک جهان دیگر وجود داریم نه در جهانی که در آن هستیم. طبق این نظریه بینهایت جهان موازی وجود دارد و ما هر دست کاری که در گذشته انجام بدهیم یک جهان جدید پدید می آید.


داستان یک سنگ

آیا وایکینگها به ایالت مینی سوتا در آمریکا راه پیدا کرده اند؟آ یا از سفر خود و پایان غم انگیز آن مدرکی را به شکل سنگ نبشته باقی گذارده اند؟این نوشته ی عجیب روی سنگ چه بود؟مورخین معتقدند که وایکینگ ها قرن ها پیش از کریستف کلمب به سواحل دنیای جدید یعنی امریکا قدم گذاردند. شواهد فراوان وجود دارد که نشان می دهد آنان مدت کوتاهی را در جنوبی ترین نقطه ی ماساچوست سکونت داشته اند.اما آیا آنها از رودخانه سنت لارنی هم عبور کردند و وارد گریت لیکز شدند؟در سال 1898 در کنزینگتن واقع در ایالات مینی سوتا کشاورزی به ناماولاف اوهمن به همراه پسر کوچکش ادوارد مشغول حفر گودالی در مزرعه خود بودند.در همین حال سنگی از جنس آهک نرم را یافتند که روی آن عباراتی را با یک خط ناشناخته حک کرده بودند.البته این کشف در نظر افراد محلی اهمیت چندانی نداشت.چند تن از تحصیلکردگانی که از افراد با نفوذ هیئت اسکاندیناوی نیز محسوب می شدند،پس از مشاهده سنگ اعتام کردند که نوشته های روی آن شبیه به خط باستانی گذشتگان آنها میباشد.آقای اوهمن سنگ را برای پروفسور جورج اورمی از اساتید دانشگاه نورث وسترن فرستاد،وی پس از تحقیقات طولانی به این نتیجه رسید که این نوشته ها جعلی میباشد و یک گروه ناشناس سعی بر تحریف تاریخ داشته اند.آقای اوهمن که یک مرد کاری واهل بود این سنگ را در آستانه ی در آخوری که در مزرعه اش بود قرار داد تا به این طریق از آن استفاده کرده باشد.
دانشمندان همگی در مورد نوشته های این سنگ اتفاق نظر داشتند و میگفتند روی آن چنین عباراتی نوشته شده است:ما 8 گات و 21 نروژی بودیم که برای یک سفر اکتشافی به غرب ناحیه ی وین لند رهسپار شدیم و در دو جزیره اقامت کردیم.به اندازه مسافت مسافرت یکروزه از این سنگ دور شدیم یک روز که برای ماهیگیری رفته بودیم در بازگشت ده تن از همراهانمان مرده و غرق در خون یافتیم.مریم مقدس ما را از شر شیطان نجات دهد.ده تن دیگر از افراد برای مراقبت از کشتی ما که 14 روز با ما فاصله داشت در دریا به سر می بردند.سال 1362 میلادی.
مردی به نام هجلمار هلند از اهالی ویسکانسین این سنگ را از صاحبش خریداری کرد.وی سپس یک دوره سخنرانی در مورد این سنگ ایراد کرد و مقالاتی را در این مورد به رشته ی تحریر درآورد که درست برعکس اظهارات پروفسورسیگوردوس نوردهال استاد دانشگاه ایسلند بود زیرا معتقد بود که نوشته های روی سنگ واقعی هستند.اغلب صاحبنظران در این مورد معتقد بودند که حکاکی روی آهک نرم مربوط به سالهای اخیر است و احتمالا دو تن از همسایگان اولاف اوهمن به قصد شوخی و مزاج این کار انجام داده اند.اشکال دیگر این بود که حکاکی روی این سنگ با استفاده از خط و کلمه بندی رمزی صورت گرفته است که ارتباطی با خط و زبان وایکینگ ها در سال 1348 وارد بندر استروم فیورد در ایسلند شده بود،قرار میداد.اگر گفته های هلند صحیح باشد و سنگ نبشته ی کنزینگتون در واقع مدرکی دال بر اقامت وایکینگها در مینی سوتا در سال 1362 باشد بنابراین بای گفت که تاریخ نیازمند بازنویسی است.هر از چندگاه چنین سنگ نبشته های عجیبی دانشمندان را گیج و متحیر می سازد.در بهار 1937 نیز چنین اتفاقی در کانتی کورک واقع در ایرلند رخ داد.در یکی از روزها پسر بچه ای که برای رفتن به خانه از میان مزارع میگذشت سنگی برداشت تا آن را به سوی پرنده ای پرتاب کند اما تیرش به هدف نخورد و پرنده حرکتی نکرد.به همین خاطر پسر بچه خواست تا سنگ دیگری لز زمین بردارد روی چمن ها چشمش به سنگ کوچکی افتاد اما هر چه تلاش کرد نتوانست آنرا از زمین جدا کند.در واقع آن سنگ بزرگتر از آن چیزی بود که پسر بچه فکر کرده بود.پسر بچه آنقدر با لگد به پا کوبید تا توانست آنرا در جای خودش کاملا شل کند و سپس آنرا از زمین بیرون کشید،سنگی بود به اندازه ی دست خودش و یک طرفش صاف و نرم بود و روی آن نوشته هایی به چشم میخورد.بنابر اعتقادات خرافی که داشت با خود گفت:بی شک این خط شیطان است.و سنگ را به زمین انداخت و به طرف دهکده پا به فرار گذاشت.و یکراست به طرف خانه ی معلم مدرسه اش رفت و داستان را برای او تعریف کرد .آمزگار خندید و به پسرک گفت که نگران نباشد زیرا اینطور فکر میکرد که پسر بچه به ماجرا کمی آب و تاب داده و به گزافه گویی پرداخته است.لیکن زمانی که آن سنگ را از نزدیک دید سخت دچار حیرت شد.مشخص بود که نوشته های رئی سنگ مربوط به سالها پیش است.این سنگ به قدری زیر خاک مانده بود که تعیین قدمت آن تنها توسط کارشناسان ممکن بود.از اینرو آن را به دانشگاه بردند و از اینجا بود که مسخره بازی شروع شد.یکی از کارشناسان مدت دو ماه روی این سنگ به مطالعه پرداخت و بالاخره اعلام کرد که آنها عبارت هشدار دهنده ای به زبان عبری هستند که از یک حمله ی دریایی خبر میدهند.کارشناس دیگری اظهار نظر کرد که این زبان نروژی باستان است که مجبور شدند با قبایل وحشی جزیره به جنگ بپردازند.سایر متخصصین نیز تعبیرات دیگری را در ارتباط با این سنگ نبشته ارائه دادند.ولی این معما بالاخره به دست یک دانش آموز حل شد.یکروز دز حالی که وارد کلاس میشد به سنگ مزبور که روی میزی قرار داشت،خیره شد نور خورشید به سنگ میتابید و در زاویه ای که دانش آموز به آن نگاه میکرد پیامی که روی سنگ حک شده بود به وضوح دیده میشد آنجا نوشته شده بود:((ژوئن 1788 امروز باز هم در نوشیدن زیاده روی کردم!!!))


نه آنقدر جدی بگیرید که...   
نه آنقدر جدی نگیرید که...


منبع مطالب:

عجیب تر از علم نوشته ی فرانک ادواردز و تر جمه ی:نیلوفر عامری-رخشنده عظیم.

arvah.net